دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری چکنه بالا با 318 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری چکنه بالا با 318 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
آنچه اشیاءرا کهنه و فرسوده کند. کهنه کننده. فرساینده. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : کهنه گر است این زمان، عمر ابد مجو در آن مرتع عمر خلد را، خارج این زمانه کن. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
آنچه اشیاءرا کهنه و فرسوده کند. کهنه کننده. فرساینده. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : کهنه گر است این زمان، عمر ابد مجو در آن مرتع عمر خلد را، خارج این زمانه کن. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حَقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورْشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورْشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی
دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 15 هزار و پانصد گزی باختر بابل. دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کازی. محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و مختصر غلات و پنبه و نیشکر. شغل اهالی زراعت، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 15 هزار و پانصد گزی باختر بابل. دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کازی. محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و مختصر غلات و پنبه و نیشکر. شغل اهالی زراعت، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
آنکه جامۀ کهنه دوزد و وصله زند. مجازاً، مقلد. کهنه پرست. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند. مولوی. کهنه دوزان گر بدیشان صبر و حلم جمله نودوزان شدندی هم به علم. مولوی
آنکه جامۀ کهنه دوزد و وصله زند. مجازاً، مقلد. کهنه پرست. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند. مولوی. کهنه دوزان گر بدیشان صبر و حلم جمله نودوزان شدندی هم به علم. مولوی
سوار مجرب. سوار آزموده. (فرهنگ فارسی معین) ، بهادر نامدار و مشهور. (ناظم الاطباء). کهنه کار در جنگ. جنگ آزموده. (فرهنگ فارسی معین) ، سرآمد پهلوانان. (آنندراج) : ای تا ابد از کهنه سواران تو مریخ وی از ازل از پیر غلامان تو کیوان. سنجر کاشی (از آنندراج). ، (اصطلاح زورخانه) مرشد زورخانه. کسی که تعلیم کشتی گیری و ورزش باستانی دهد. (فرهنگ فارسی معین) : آفرین باد به گفتار خوش کهنه سوار آن پسرخواندۀ پریای ولی در همه کار. میرنجات (از فرهنگ فارسی معین). ، آنکه کارآزموده و مجرب باشد. (ناظم الاطباء). بسیار ماهر و زرنگ: از آن کهنه سوارهاست. (فرهنگ فارسی معین)
سوار مجرب. سوار آزموده. (فرهنگ فارسی معین) ، بهادر نامدار و مشهور. (ناظم الاطباء). کهنه کار در جنگ. جنگ آزموده. (فرهنگ فارسی معین) ، سرآمد پهلوانان. (آنندراج) : ای تا ابد از کهنه سواران تو مریخ وی از ازل از پیر غلامان تو کیوان. سنجر کاشی (از آنندراج). ، (اصطلاح زورخانه) مرشد زورخانه. کسی که تعلیم کشتی گیری و ورزش باستانی دهد. (فرهنگ فارسی معین) : آفرین باد به گفتار خوش کهنه سوار آن پسرخواندۀ پریای ولی در همه کار. میرنجات (از فرهنگ فارسی معین). ، آنکه کارآزموده و مجرب باشد. (ناظم الاطباء). بسیار ماهر و زرنگ: از آن کهنه سوارهاست. (فرهنگ فارسی معین)
پیر شدن، فرسوده شدن و کارکرده شدن. (ناظم الاطباء). بلاء. بلی ̍. اخلیلاق. اندراس. رثاثت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به آن پیراهن است که از دنیا بیرون برده است آن کهنه نشود. (قصص الانبیاء ص 209). رثوثه، کهنه شدن رسن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). درس، کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به کهنه شود
پیر شدن، فرسوده شدن و کارکرده شدن. (ناظم الاطباء). بِلاء. بِلی ̍. اخلیلاق. اندراس. رَثاثَت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به آن پیراهن است که از دنیا بیرون برده است آن کهنه نشود. (قصص الانبیاء ص 209). رثوثه، کهنه شدن رسن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). دَرس، کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به کهنه شود
آنکه کهنۀ آلودۀ اطفال شیرخوار شوید. آنکه مشمع و جامۀ پیچیدۀ به اطفال شیرخوار را شوید. خادمه ای که مأمور شستن کهنه های طفل شیرخوار است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنکه کهنۀ آلودۀ اطفال شیرخوار شوید. آنکه مشمع و جامۀ پیچیدۀ به اطفال شیرخوار را شوید. خادمه ای که مأمور شستن کهنه های طفل شیرخوار است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
سوار مجرب سواره آزموده، کهنه کار در جنگ جنگ آزموده، (زورخانه) مرشد زورخانه کسی که تعلیم کشتی گیری و ورزش باستانی دهد: آفرین باد بگفتار خوش کهنه سوار آن پسر خوانده پریای ولی در همه کار. (گل کشتی)، بسیار ماهر و زرنگ: از آن کهنه سوار هاست
سوار مجرب سواره آزموده، کهنه کار در جنگ جنگ آزموده، (زورخانه) مرشد زورخانه کسی که تعلیم کشتی گیری و ورزش باستانی دهد: آفرین باد بگفتار خوش کهنه سوار آن پسر خوانده پریای ولی در همه کار. (گل کشتی)، بسیار ماهر و زرنگ: از آن کهنه سوار هاست